جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،
Filed under: داستان کوتاه | Tagged: فارس نویس، حكايت، حکایت های کوتاه، حکایت های گلستان، حکایت های اخلاقی، حکایت های ادبی، حکایت های زیبا، حکایت آموزنده، حکایت ادبی، حکایت بوستان، حکایت جالب، حکایت زیبا، حکایت سعدی، حکایت طنز | Leave a comment »